دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۲ - 11:2 - سیدعلی رضاشفیعی مطهر -
حکایتهای جالب و خندهدار عبید زاکانی
مجموعه: شهر حکایت
حکایات طنز عبید زاکانی
عبید زاکانی شاعر و طنزپرداز قرن هشتم است که حکایتهای طنزآمیز شاعر در رسالۀ دلگشا زبان تند و گزنده او را در اعتراض به فضای اجتماعی و سیاسی روزگارش به خوبی نمایانده است.
نهايت خساست :
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت:
اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمتهاي سفر و حضر كشيدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجّّه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنّا نكنم. اين بگفت و جان به خزانۀ مالك دوزخ سپرد.
شرط آزادی :
یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پارهای گوشت بستان و زیرهبایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیرهبایی بساخت و پیش آورد. خواجهاش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.
روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پارهای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.
غلام گفت: ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو میباشم و اگر البتّه خیری در خاطر میگذرد، نیّت خدای را این گوشتپاره را آزاد کن.
جنازه :
جنازهای را بر راهی میبردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید که :بابا در اینجا چیست؟
گفت: آدمی.
گفت: کجایش میبرند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا، مگر به خانۀ ما میبرندش؟!!
طلخک و سرمای زمستان :
سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامۀ یکلا در این سرما چه میکنی که من با این همه جامه میلرزم.
گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن تا نلرزی.
گفت مگر تو چه کردهای؟
گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کردهام.
خودكشی شيرين :
حجی در كودكی شاگرد خيّاطی بود. روزی استادش كاسۀ عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود. حجی را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی.
گفت: من با آن چه كار دارم؟
چون استاد برفت، حجی وصلۀ جامه به صرّاف داد و تكّۀ نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد، حجي گفت:
مرا مزن تا راست بگويم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
زن خوش صورت :
بازرگانی زنی خوشصورت زهرهنام داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامهای سفید بساخت و کاسهای نیل به خادم داد، که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید، یک انگشت نیل بر جامۀ او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامۀ او ز نیل رنگی باشد
خادم بازنوشت که:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد
اوصاف بهشت :
واعظي بالای منبر از اوصاف بهشت میگفت و از جهنّم حرفی نمیزد. يکی از حاضرين پاي منبر خواست مزهای بيندازد. گفت:
ای آقا،شما هميشه از بهشت تعريف میکنيد،يک بار هم از جهنّم بگوييد.
واعظ که حاضرجواب بود، گفت: آنجا را که خودتان ميرويد و ميبينيد. بهشت است که چون نمیرويد لااقل بايد وصفش را بشنويد.
پیرمرد باهوش:
سلطانمحمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتوارهای خار میکشد. بر او رحمش آمد؛ گفت:
ای پیرمرد، دو ، سه دینار زر میخواهی؟ یا درازگوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.