پرتاب اجباری پارهآجر!
مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفتوآمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارکشده در کنار خیابان، یک پسربچّه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجّه مرد را به سمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت :
اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجّه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من نیروی کافی برای بلند کردنش ندارم، برای این که شما را متوقّف کتم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد متاثّر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجّه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!