میل خلق به خریّت!
شیخی به چُرت بود که زنش وارد شد و به تعجیل بگفتا:
شیخا چه نشستهای که آش شلهقلمکار دهند اندر هیئت.
پس شیخ به عبا شد و با دیگ، سمت دروازه پیش گرفت...
چون رسید کوی هیئت را،خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو.
در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند.
ره زِ میان صف گشوده،بالای دیگ برسید. دیگ آش نیمه یافت.
پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی هست شرعی!
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند.
شیخ بگفت: قصّاب بدیدم به بازار که گوسپندِ تازه ذبح بکرده،سر به کناری نهاده بود.
چون زِ سر بگذشتم، حیوان به ناله و اشک شد که قصّاب آب نداده هلاکم نمود...
هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار زِ کار بگذشته ، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا:
خُمس آش به شیخ دهید تا حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را ،
که خُمس دهی حلال شود، به زِ آنست که کُلِ آن حرام شود!
پس آشپز دیگ زِ شیخ بستاند و آش اَندر بِکرد!
خلق شادمان شده ،شیخ را درود گفته صلوات بفرستادند.
خشتمال که حکایت بدید و بشنید، شیخ را جلو گرفته بگفتا:
این چه داستان بود که کردی؟ چه کَس دیده که گوسپندِ سر بریده سخن گوید، ای فریبکار؟
شیخ بگفت:
مهم آش است که به این دیگ شد! اَلباقی نه گناه من است، که خلق را اگر میل به خریّت باشد،همه کس را حلال باشد به سواری...
منبع : 📚رسالۀ دلگشا
عبید زاکانی