اگر فهم بچّهها اندکی بالا رود!
نور به قبرش ببارد. معلّم خوب و کاردانی بود. بچّهها را دوست داشت. خوب درس میداد. خوب حرف میزد. دلسوز بود. #فهم شاگردانش را بالا میبرد. همه دوستش داشتند. کلاس پنجم ابتدایی معلّم ما بود. هم حساب درس میداد، هم هندسه درس میداد و هم جغرافی. دیکته هم میگفت. به انشایمان هم گوش میسپرد. علاوهبر این، هر وقت فرصتی به دست میآورد، حرفهایی میزد که به دردمان میخورد. حرفهایی که از زبان هیچ فرد دیگری نمیشنیدیم.
یک روز وقتی درسش تمام شد، شروع کرد به حرفزدن. دربارۀ پر شدن مثانه صحبت کرد. اگر چه سالهای زیادی از آن زمان میگذرد، اما هنوز حرفهایش را به یاد دارم. میگفت:
" وقتی مثانۀ ما پر میشود، معنیاش این است که کُلیهها کار خود را خوب انجام دادهاند و مایعهای اضافی بدن را به مثانه فرستادهاند.
کلیهها وظیفۀ سنگینی برعهده دارند. عمدهترین وظیفۀ آنها پالایش خون است. یعنی سمهایی را در اثر واکنشهای مختلف یا در نتیجۀ بیماری در بدن ما به وجود میآید، یا سمهایی را که همراه خوراکهای ناجور وارد بدن ما میشود، از بدن جدا میکند تا ما سالم و تندرست بمانیم. سمهایی که کلیهها از مایعهای بدن جدا کردهاند، همراه آب اضافی بدن به مثانه میروند تا از آنجا بیرون ریخته شوند. اگر این سمها از بدن بیرون نروند، به بیماریهای مختلف دچار میشویم.
ادرار یک مادّۀ بسیار خطرناک است. وقتی درون مثانه جمع میشود، باید فوری آن را خالی کنیم. اگر این کار را نکنیم، ممکن است مواد سمّی بار دیگر به خون ما وارد شوند و دچار مسمومیت شویم. بهترین راه خارج کردن ادرار این است که به موقع و به طور طبیعی از بدن دور ریخته شوند. نباید ادرار را درون مثانه نگه داشت. نباید گذاشت با جمع شدن ادرار در مثانه فشار شدید به انسان وارد آید. تخلیۀ به موقع ادرار انسان را سلامت نگه میدارد. حالتهای عصبی را کاهش میدهد و آدم را شاداب و سرزنده نگه میدارد."
آن قدر از کلیه و مثانه و ادرار و تخلیه به موقع ادرار حرف زد که وقتی حرفهایش تمام شد، بچّهها یکییکی پشت سر هم دستشان را بالا گرفتند و اجازه خواستند از کلاس بیرون بروند.
معلّم خدا بیامرزمان در رو دربایستی عجیبی گیر کرده بود. نمیتوانست به بچّهها اجازه ندهد. خودش گفته بود تخلیۀ مثانه باید فوری انجام شود. ابتدا به دو سه نفر اجازه داد. هنوز آن دو سه نفر از کلاس بیرون نرفته بودند که چند دست دیگر بالا رفت. هر چه خواست بچّهها را قانع کند که اندکی صبر کنند، موفّق نشد. همه میگفتند عجله داریم. سرانجام، راهحلّی به فکرش رسید. قرار شد بچّهها پنج نفر پنج نفر بیرون بروند. یک گروه پنج نفری که برگشت، نوبت به پنج نفر بعدی خواهد رسید.
این راه حل هم کارساز نبود. آنهایی که هنوز دستهایشان بالا بود میگفتند:
«آقا اجازه، باید مثانهمان را خالی کنیم. خودتان گفتید فوری. ما خیلی احتیاج داریم. باید فوری برویم تا دچار بیماری نشویم.»
طولی نکشید که همۀ بچّههای کلاس بیرون رفته بودند. فقط سه چهار نفری که اول از همه بیرون رفته بودند، خوشحال و خندان سر جایشان نشسته بودند.
ناگهان آقای مدیر به کلاس وارد شد. خیلی عصبانی بود. از عصبانیّت میلرزید. با صدای بلندی، که بیشباهت به فریاد نبود، خطاب به معلم ما گفت:
«آقای شاوردیانی، چه اتّفاقی افتاده است؟ بچّهها چه مرضی گرفتهاند؟ چرا همۀ شاگردان شما پشت در دستشویی صف بستهاند؟»
معلّم با لبخند محترمانه، که اندکی هم با شرمندگی همراه بود، گفت:
«نه آقای مدیر. کمی فهم بچّهها بالا رفته است.»
آقای مدیر ابروهایش را درهم کشید و گفت: «یعنی چه که فهم بچّهها بالا رفته است؟»
معلّم گفت: «یعنی این که من فقط دربارۀ خطر نگهداشتن ادرار در مثانه برایشان اندکی صحبت کردم. بعد فهمیدم که همۀ آنها در معرض این خطر قرار دارند.»
عصبانیّت آقای مدیر بیشتر شد. این بار فریاد بلندی کشید و گفت:
«آقا مگر نمیدانید مدرسۀ ما فقط یک دانه دستشویی بیشتر ندارد! غیر از کلاس شما پنج کلاس دیگر در این مدرسه درس میخوانند. پنج کلاس دیگر، متوجّه هستید آقا؟ پنج کلاس دیگر که تعداد شاگردان هر یک از آنها از شاگردان شما بیشتر است. میدانید اگر فهم همۀ آنها اندکی بالاتر برود چه روزگاری پیدا خواهیم کرد!»
منبع:
#رؤوف، علی. همهمۀ داستانها-مدرسهها، اشکها، لبخندها. نشر قو، چاپ اول، 1384
@salarketab
گاهی نمیتوان به کتابی بیان نمود 